انسانی زیادی انسانی



خیلی وقته که دارم به این چیزها فکر میکنم.

چیزهایی که دیده نمیشن.

اگر دست یا پای کسی بشکنه به دیدنش میریم و متاسف میشیم. براش کمپوت سیب و آناناس میبریم‌. گل میخریم. 

ولی ابدن برامون اهمیتی نداره اگه کسی بگه دلم شکست. آخر آخر مهربونی مون اینه که لب بگزیم و قربون صدقه ش بریم. جدی نمیگیریم.

اگه بغض وزن داشت. چه کمردردها که نمی شدیم. چه پادردها. چه به زانو دراومدن ها زیر بارش.

دردهایی که رنگ و بو و مزه و وزن ندارن. نه کسی میبینه. نه میخای بشنوه. 

دارم تند تند مینویسم و اشکامو میریزم تا قرل از رسیدنش به خونه تموم بشه. اون تصویر قوی ای که ازم هست رو نمیخام خراب کنم. حداقل میدونم که قرمزی چشام و خش صدام هرگز توحهشو جلب نمیکنه. تا آخرین لحظه وقت دارم برای گریستن‌.

ناگهان بانگی بر آمد خواجه رفت.

باورم نمیشه که به این راحتی تونسته باشم مرگ رو پذیرفته باشم. سخن امروز و فرداش نیست. موضوعش حل شده برام. فرقی هم نمی کنه کی.


آخرین مطالب
آخرین جستجو ها